لشکر عشق تو چون غوغا کند
آتشی در جان ما پیدا کند
دیده را بر هم نمییارم زدن
تا خیالت در دو چشمم جا کند
در ره عشقت چو خاکم تا مگر
سرو بالایت نظر بر ما کند
کام جانم را بده کامروز دل
گوش کی با وعدهٔ فردا کند
سرو ناز بوستان بخرام کاو
تا نظر باری در آن بالا کند
تا به چند از غمزههای نیمه مست
عاشقان را در جهان رسوا کند
تا یکی جان جهان را بر رُخش
چون دو زلف خویشتن شیدا کند
دل چو ننشیند ز جست و جوی عشق
او یقین سر در سر سودا کند