جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۴

چون تو چشم مرحمت بر حال ما خواهی فکند

بیش از این جور و جفا از تو نمی‌دارم پسند

ور مرا از آتش هجران بخواهی سوختن

خاک راهت گشته‌ام بیداد و خواری تا به چند

ای بت نامهربان حدی بود هر چیز را

مرغ جانم را تو تا کی داری اندر قید و بند

یا ز بندش ده خلاصی یا بکُش تا وارهد

پند من بشنو ازین بیشش به زلف خود مبند

می‌کِشی و می‌کُشی ما را به دام زلف خود

چون کِشد خود را ز شستت آهوی سر در کمند

با قد چون سرو و با این عارض همچون سمن

با رخ همچون گل و لاله به لعلِ همچو قند

دل ربود از دستم آن دلدار شهرآشوب باز

با قد چون سرو و چشم شوخ و زلف چون کمند

چون ربودی دل ز دستم رفتم از دل هوش و صبر

بیش از این مپسند بر ما از غم هجران گزند

چون منم اندر جهان از عشق سرگردان چرا

آن بت مهروی از دل بیخ مهر ما بکند

گفتم ار آیی شبی مهمان ما لطفی بُوَد

گفت رو هرزه مگو زآنجا برو بر خود مخند