جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۸

دل از تاب شب هجرانش خون شد

تن مسکین ز آه دل زبون شد

ز دل نالم نگارا یا ز دلدار

ز دیده کاو دلم را رهنمون شد

میان خون دل او را بهشتم

ندانم حال آن بیچاره چون شد

چو دیدم عارض چون آفتابش

دل من همچو زلفش سرنگون شد

مرا بالا به وصلش چون الف بود

به درد هجر رویش همچو نون شد

مپوشان بیش از این رویت ز چشمم

که خون از چشمه چشمم برون شد

ندانم تا چه کردم در غم او

که او را دل چو بختم واژگون شد