جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۰

به دردت داروی دردم نباشد

ز دردت جز رخی زردم نباشد

ز روی لطف خود دریاب ما را

که گر جویی دگر گردم نباشد

به میدان وفا و عشق بازی

کسی دیگر هماوردم نباشد

فراق روی تو ای نور دیده

به جان تو که در خوردم نباشد

مرا بگرفت دم در درد هجران

تحمّل بیش از این دردم نباشد

به غیر از وصل روح افزایت ای جان

تو دانی داروی دردم نباشد

بده کام دلم یک دم ز وصلت

که تا درد سرت هر دم نباشد

جگر گر هست ما را در غم عشق

بگو تا چون دم سردم نباشد

مسلمانان مرا جز سینه ی ریش

از آن ماه جهان گردم نباشد