بر خسته دلان جور از این بیش نباشد
نیش ستم آخر به سر ریش نباشد
مجروح دل خستهام از تیغ فراقش
در نوش لبت بهره بجز نیش نباشد
هرکس خورد آخر غم احوال دل خویش
ما را به غم عشق غم خویش نباشد
بیگانه به حال من دلداده ببخشود
مشکل که ترحّم به دل خویش نباشد
جان در تن مهجور من ای نور دو دیده
بی صحبت شیرین تو کاریش نباشد
گفتم که کنم جان و جهان در سر کارش
قول من بیچاره کمابیش نباشد
بیچاره دلم را ز چه روی ای بت مهروی
در بارگه وصل تو باریش نباشد
بار غم هجران تو مشکل بود امّا
از جور و جفاهای تو یاریش نباشد
در سایه انصاف بدارم که جهان را
جز درگه الطاف تو جاییش نباشد
ما منتظر لطف تو مگذار که گویند
سلطان جهان را غم درویش نباشد