عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۵

رُهبان دَیْر را سببِ عاشقی چه بود؟

کاو روی راز دیر به خَلقان نمی‌نمود

از نیستی دو دیده به کس می‌نکرد باز

وز راستی روانِ خلایق همی‌ربود

چون در فتاد در محنِ عشق زان سپس

در مهر دل عبادتِ عیسی همی‌شنود

در ملّتِ مسیح روا نیست عاشقی

او عاشق از چه بود و چرا در بلا فزود

مانا که یارِ ما به خرابات برگذشت

وز حالِ دل، به نغمه، سرودی همی‌سرود

می‌گفت:«هر که دوست کند، در بلا فتد

عاشق زیان کند دو جهان از برای سود‌»

رهبان طواف دیر همی‌کرد ناگهان

که‌آوازِ آن نگارِ خراباتیان شنود

بَرشد به بام دیر، چو رخسار او بدید

از آرزوش روی به خاک‌ اندرون بسود

دیوانه شد ز عشق و برآشفت در زمان

زنجیرِ نَعتِ صورتِ عیسیٰ بُرید زود

آتش به دیر درزد و بتخانه درشکست

وز سقفِ دیرِ او به سما بر رسید دود

باده ز دستِ دوست دمادم همی‌کشید

زنگِ بلا ز ساغر و مطرب همی‌زدود

سرمست و بی‌قرار همی‌گفت و می‌گریست‌:

‌«ناکردنی بکردم تا بودنی ببود»