جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۷

دلدار رفت و کام دل ما روا نکرد

دردم به دل رسید و دلم را دوا نکرد

برکند یکسره دل نامهربان ز ما

فکری به هیچ حال ز روز جزا نکرد

ما را میان خون دل و دیده غرقه دید

رحمی بدین غریب ز بهر خدا نکرد

بسیار امید داد مرا بر وفای خویش

لیکن ز صد امید یکی را وفا نکرد

کوس جفا و جور بزد در دیار جان

بر عاشقان خویش دل و دین رها نکرد

کردیم جان به ناوک دلدوز او اسیر

احسنت و راستی که یکی را خطا نکرد

یک ذره در وجود من خسته دل نماند

کاندر زمان عشق تو میل هوا نکرد

ننشست مدّعی ز تکاپوی در جهان

تا عاقبت مراد دل از ما جدا نکرد

یک پیرهن ز وصل نپوشید بیش جان

کاندر غم فراق رخ او قبا نکرد

ای دل ز دوست جمله جهان کام یافتند

لیکن به حال زار تو غیر از جفا نکرد