یک دم نگار ما نظری سوی ما نکرد
رحمی به حال زار من مبتلا نکرد
گفتم وفا کند به غلط با من آن صنم
برگشت از وفا و به غیر از جفا نکرد
شرمش نیامد از من دل خسته ی حزین
گویم که آن چه بود که آن بی وفا نکرد
سلطان حسن بود از آن رو وفا نداشت
از روی مرحمت نظری بر گدا نکرد
بگذشت در چمن بر ما سرو راستی
از روی مردمی گذری سوی ما نکرد
کردیم جان و دل به تو ایثار در جهان
همچون جهان مباش که با کس وفا نکرد
چون حلقه بر درش همه دم سرزنش کشیم
یک شب به ما نگار در وصل وا نکرد