جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۸

دل من با سر زلف تو هوایی دارد

دردمندست و ز لعل تو دوایی دارد

رخ تو بدر منیر است و در او حیرانم

دل من روشنی و نور ز جایی دارد

شاه حسنست و لطافت شده مغرور به خود

نیک دانم چه غم از حال گدایی دارد

ای گدایی در دوست به از سلطانی

آخر از کوی تو درویش نوایی دارد

گرچه سرو از همه اسباب جهان آزادست

حالیا در نظرش نشو و نمایی دارد

شتر مست که از خوان جفا مجروحست

ناله ای می کند و یاوه درایی دارد

در جهان گرچه عزیزست بسی درّ خوشاب

پیش لعل لبت آخر چه بهایی دارد