جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۱

ز جفای فلک سفله مسلمانان داد

که بسی داغ بدین خسته ی دل ریش نهاد

کرد بیداد بسی با من مسکین به غلط

ز سر لطف مرا یک نفسی داد نداد

گاه شادی دهد و گاه غم آرد باری

من بیچاره نگشتم به جهان یک دم شاد

ای فلک لطف توهم نیست وزین بیش مریز

بر سر و دامن خود خون دل مردم راد

که رساند ز من خسته پیامی سوی دوست

محرمی نیست مرا در دو جهان غیر از باد

تا به گوش تو رساند که چه بر ما گذرد

در غمش، تا کند از بند فراقم آزاد

من غم دیده ز هجران تو زارم یارا

بو که از وصل تو گردم من مسکین دلشاد