جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۱

کار عالم همه هیچست چو هیچست به هیچ

زینهار ای دل سرگشته که در هیچ مپیچ

چون به شیرینی آن لب خورم این ماده تلخ

به سر و جان تو کاین عرصهٔ غم را در پیچ

وعدهٔ وصل خودم داد شبی در ظلمات

همچو زلف تو چه راهی‌ست چنین پیچاپیچ

سخنی گوی که مفهوم نگردد دهنت

ای عزیز دل من دل نتوان داد به هیچ