جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۸

فریاد کان نگار دل از مهر برگرفت

جور و جفا به حال دل ما ز سر گرفت

ترک وفا و مهر و محبت بکرد و باز

یارم برفت بر من و یاری دگر گرفت

چون صبر و طاقتم ز ستمکاریش نماند

دل نیز رفت و دلبرکی خوبتر گرفت

درد دل از طبیب چه پنهان کنی کنون

چون داستان عشق جهان سر به سر گرفت

روزی به رهگذار ز دورم بدید یار

در خشم شد ز ما و به تک راه برگرفت

آهی چنان ز آتش دل در جهان زدم

کز آه من جهان همه از خشک و تر گرفت

چندان ز دیده اشک ببارید مردمک

کز آب دیده ام به جهان ره گذر گرفت