در سر زلف تو ای دوست چه شرهاست که نیست
در دهان نمکینت چه نمکهاست که نیست
در غم هجر تو ای سرور خوبان جهان
در کدامین دل و جان خون جگرهاست که نیست
در کمال رخ تو نسخه ی جان می بینم
از دعای من مسکین چه اثرهاست که نیست
جان ز من خواسته بودی و متاعیست حقیر
ای فدای کف پای تو چه سرهاست که نیست
صبح روی تو چو خورشید جهان افروزست
در سر زلف چو شام تو چه سرهاست که نیست
ای صبا از چمن جان و زبان بلبل
چه شنیدی و چه آشوب و خبرهاست که نیست
گفت گل می رسد اینک به هوای رخ گل
در کدامین دل از آن روی شررهاست که نیست
بنگر در صفت صنع الهیت دوست
در رخ چون خور دلبر چه نظرهاست که نیست