جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۵

مرا فراق رخ آن نگار ممکن نیست

وصال آن بت سیمین عذار ممکن نیست

چه حالتیست ندانم میان ورطهٔ عشق

شدم غریق و شدن برکنار ممکن نیست

ببرد آب رخ آن نگار و در غم او

میان آتش هجران قرار ممکن نیست

به بوستان وصالش بسی امیدم بود

کنونم از گل آن وصل خار ممکن نیست

دل ضعیف مرا حالتیست بس مشکل

که می‌خورد غم و بی غمگسار ممکن نیست

نه مرد عشق تو بودم ولی چه چاره کنم

به عشق روی تواُم اختیار ممکن نیست

نصیحت من بی دل کنند و می‌گویم

سر بریدنم از وصل یار ممکن نیست

ز آب دیدهٔ ما سر به سر جهان بگرفت

به غایتی که از این سو گذار ممکن نیست