جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۲

مرا به درد فراق تو هیچ درمان نیست

به غیر آتش عشق رخ تو در جان نیست

تو جانی و ز برم دور می شوی چه کنم

ز جان مفارقت ای نور دیده آسان نیست

مرا نیاز به روز وصال بسیارست

شب فراق ترا گوییا که پایان نیست

میان صحن چمن صبحدم گذر کردم

به قد و قامت تو هیچ سرو بستان نیست

نظر به روی گلم اوفتاد تا دانی

که چون رخ تو گلی در همه گلستان نیست

صبا به دوست چرا حال ما نمی گویی

مگر ترا ره رفتن به کوی جانان نیست

بگو که بی تو به جان آمدم چرا آخر

نصیب ما ز وصال تو غیر حرمان نیست

بعیدم از رخ چون ماهت ای پری پیکر

کدام جان که به عید رخ تو قربان نیست

به دوری از برم ای جان مکوش چندینی

که در جهان بتر از درد روز هجران نیست