جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۵

دیده ز مهر روی تو یک نفسش گزیر نیست

زآنکه چو روی خوب تو یک تن بی نظیر نیست

دیده ی جان بدوختم از دو جهان و هر که هست

چونکه به چشم من کسی مثل تو دلپذیر نیست

گرچه تو را به جای من هست ولی به جان تو

کم بجز از خیال تو در دل و در ضمیر نیست

گر تو کنی تصوّر آن کز تو گزیر باشدم

نی به سر تو ناگزیر کز تو مرا گزیر نیست

آن بت بی نظیر من گفت فقیر بر درم

گر تو فقیر بر دری به ز منت فقیر نیست

گر برود سرم ز دست از غم عشق در جهان

پیش دلم محقّرست پیش تو گر حقیر نیست

خار غم تو ریش کرد دامن جان بی دلان

با همه قزّ و پرنیان بهتر از این حریر نیست