جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۰

بی رخ عاشق فریبت در دو چشمم خواب نیست

بحر عشقت را نمی دانم چرا پایاب نیست

از سر و سامان برآمد از غم عشقت دلم

در جهانم لاجرم جز درد دل اسباب نیست

موج بحر روز هجرانت مرا از سر گذشت

رحمتی هرگز تو را بر حال این غرقاب نیست

در شبان تیره ی زلفت گرفتارم بتا

زآنکه از روی دلارایت مرا مهتاب نیست

چون تویی محبوب دلهای حزین از روی لطف

نور چشم من چرا هیچت غم احباب نیست

مردم چشم مرا ای نور دیده در جهان

غیر طاق ابروانت دلبرا محراب نیست

همچو رنگ روی تو گل را ندیدم در چمن

همچو بوی زلف شب رنگ تو مشک ناب نیست

دوش در خوابم درآمد روی چون خورشید تو

با معبّر گفتم و گفتا به از این خواب نیست