جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۸

به دردم غیر وصل تو دوا نیست

چرا با ما تو را جز ماجرا نیست

ترا گر مهر ما نبود مرا هست

تو را صبر ار بود از من مرا نیست

وفا گر نیست جانا در دل تو

ولی چندین جفا بر ما روا نیست

جفا کردی و دل بردی زهی چشم

تو را شرم و حیا از روی ما نیست

چرا خود را ز ما بیگانه داری

چرا رحمت به حال آشنا نیست

کدامین پیرهن کز دست هجران

که هر دم در غم رویت قبا نیست

چو در عالم بجز تو کس ندارم

نگویی در دلت مهرم چرا نیست

نگارینا تو دانی در جهانم

به جان تو که جز لطف شما نیست