جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۱

در سر هوسم ز عشق بازیست

عشقش که نه از سر مجازیست

عشقیست حقیقت ار بدانی

در بوته ی عشق جان گدازیست

سر باختن است در ره عشق

تحقیق بدان نه کار بازیست

گر سر برود ز دست جانا

با عشق رخ تو سرفرازیست

من سر به فلک فرو نیارم

ما را به غم تو بی نیازیست

عمرست مرا دو زلف جانان

عمر که بگو بدین درازیست

گفتا که جهان به غم چه سازی

تدبیر چه روزگارسازیست