جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۱

به روز بازپسین و به صبحگاه الست

که ذکر و نام تو همواره بر زبان منست

به خاک پای تو سوگند می توانم خورد

که غیر باد نداریم از غمت در دست

ز دیده خون فراقم گشود بر رخ زرد

در وصال به یک باره بر رخم دربست

ز پیش دیده چو برخاست سر و سیم اندام

نهال قامت او در دو چشم ما بنشست

مرا به باده چه حاجت بود که در عشقت

ز بوی زلف تو هستیم دایماً سرمست