جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۰

حال دلم چه پرسی سرگشته در جهانست

حیران کار عشقش فارغ ز این و آنست

تا قد آن صنوبر از چشم ما روان شد

خون دل از فراقش بر چشم ما روانست

سرو روان به قدش نسبت نمی توان کرد

کردن چرا که ما را هم روح و هم روانست

ارزان ببرد از ما دل را به چشم و ابرو

آخر چه شد که با ما دلدار سر گرانست

عشق تو آشکارا کردم به سان خورشید

حسنت چرا پری وش از چشم ما نهانست

دل را نماند طاقت کاهی کشد ز جورت

جان هم ز هستی خود بیچاره در گمانست

ای دل حذر بباید کردن ز غمزه ی او

کان تیر چشم مستش پیوسته در کمانست

آخر ز روی رحمت فریاد خستگان رس

کز دست دادخواهان در کوی تو فغانست

ده روز ای دل آخر خوش دار خویشتن را

بنگر چه اعتمادی بر کار این جهانست