جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹

دلم وصال تو را از جهان طلب کارست

چرا که در غم هجران به کام اغیارست

دو دیده ی دل خود را به هم نیارم زد

که از فراق رخت تا به روز بیدارست

نباشدم دل خرّم چرا نمی دانم

مگر که خرّمی و عیش جمله با یارست

وصال یار که بودی همیشه پندارم

هزار بار به دلبر مرا ز پندارست

فراق روی تو مشکل شدست بر دل من

چو بار نیست مرا بر در تو صد بار است

ز باغ وصل تو یک گل نچیده ام هرگز

نصیب من به گلستان تو چرا خارست

رسید بوی بهار و دمید سبزه ی جوی

بیا که موسم عیش و رواج گلزارست

به عمر نیست بسی اعتماد تا دانی

مباش غرّه بدان کم زرست و دینارست

هر آنکه کرد به خونابه مال جمع چه کرد

به غیر از آنکه به هر دو جهان گرفتارست

کسی که بار سفر بست خواهد از منزل

چه بهترست از آن کاو به ره سبکبارست