جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸

تا دلم با غم روی تو به شادی بنشست

جان فدا کرد جهان وز همه عالم وراست

هیچ امیدم صنما بر شب هشیاری نیست

که شدم مست می عشق تو از روز الست

غمزه ات دوش چنین گفت که کامت بدهم

بخشش مست بود نیک ولی دست به دست

لطف تو بنده نوازست ولیکن کرمت

از چه رو بر من بیچاره در وصل ببست

تا به کی ناوک دلدوز زنی بر دل من

ای دل و دیده نگویی تو از این غمزه مست

تا تو برخاسته ای از سر عهدم صنما

گوییا مهر رخت در دل و جانم بنشست

گرچه بگسست مرا عهد و ز مهرم ببرید

رشتهٔ مهر وی از دل نتوانم بگسست