بیا که پیک نظر می دوانم از چپ و راست
که تا کجا چو تو سروی به باغ جان برخاست
و یا گلی که به روی تو باشدش نسبت
چگونه صحن چمن را به حسن خویش آراست
بگشت گرد جهان و ندید چون رخ تو
گلی و نیز چو قدّ تو هیچ سرو نخاست
اگر کنی گذری سوی ما نباشد عیب
تو سرو جانی و دایم ترا گذر بر ماست
ببرده ای دلم از دست و باز پس ندهی
چه اوفتاد چه شد در جهان مگر یغماست
بیا بیا و غنیمت شمر یکی امروز
که را امید بقا ای عزیز بر فرداست
زلال وصل زمانی بر آتش دل زن
ز شور عشق تو جانا به عالمی غوغاست
دل از فراق تو بر آتش بلا سوزان
دو دیده از غم هجر تو دایماً دریاست
دلت نسوخت به حال من ضعیف نحیف
نه دل بود نه دل آن دل مگر که آن خاراست
فراق جمله رفیقان زمانه می طلبد
بدید عاقبت الامر آنچه دشمن خواست