جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶

در غم عشقت دل تنگم بسوخت

بی رخ تو دیده ز عالم بدوخت

نام رخت بردم و در بوستان

گل ز جفای رخ تو برفروخت

دل نتواند صنما در غمت

یک سر مویت به دو عالم فروخت

ای که چو پروانه به شمع رخت

زآتش عشقت پر و بالم بسوخت

پیرهن وصل تو خیاط بخت

بر قد و بالای دل من بدوخت

خاک سر کوی تو آبم ببرد

آتش عشق تو جهانی بسوخت