جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳ - ستایش احمد بهادرخان

آمد نسیم و بوی تو آورد سوی من

بادا فدای جان نسیم تو جان و تن

وه وه چه گویمت که چه خندان و شاد داشت

ما را نسیم وصل اویس از سوی قرن

ای دوست تا نسیم تو بشنیدم از صبا

از چشمم اوفتاد گل و لاله و سمن

تا نکهت شمامه ی زلفت شنیده ام

آشفته شد ز شوق، دل و جان ممتحن

بوی نسیم زلف تو عالم گرفته است

مگشای بند گیسو و عالم به هم مزن

حقّا که با نسایم انفاس خلق تو

بر بوی خویش طعنه زند مشک در ختن

عمریست تا به شوق رخ دلفریب تو

افکنده است زلف تو در گردنم رسن

تا کی ز اشتیاق تو جان مبتلای شوق

تا کی بر آرزوی تو دل خسته از حَزَن

می نالم از هوای تو مانند نی ز باد

می سوزم از فراق تو چون شمع در لکن

ای مه بیا و نور ده این کنج تیره را

ای گل بیا و شاد کن اطراف این چمن

ور نه ز دست جور تو شیرین روزگار

داد آورم به بارگه خسرو زَمَن

خورشید آسمان بزرگی مغیث دین

مهر سپهر مردمی و شاه پیلتن

احمد بهادر آنکه ز تأیید عدل اوست

هر تیر را اساس محبّت سوی مجن

دولت به گرد مشرق و مغرب بگشت و باز

هم بازگشت و کرد به درگاه او وطن

آن رستمی که گاه نبرد از نهیب او

کوه گران بلرزد و فرهاد کوه کن

دشمن چو عزم رزم تو سازد هنرورا

اوّل اساس گور کند راست با کفن

آن سروری که هیچ ندارد به هیچ روی

در هیچ باب هیچ نظیری به هیچ فن

حقّا که رسم ظلم و تطاول بتافت روی

ز آنجا که کرد مرکب عدل تو تاختن

شاها درِ تو مقصد ارباب حاجتست

رحمی بکن نظر به من ناتوان فکن

بنیاد بقعه ای که بزرگان نهاده اند

ای کان عدل و مرحمت آباد کن مکن

چون روز روشن است در احسان و عدل تو

آثار بنده پروری و لطف ذوالمنن

در عدل چون محمّد و در علم چون علی

در خلق چون حسینی و اوصاف چون حسن

ای پادشه نشان که نشست از نهیب تو

در شه ره زمانه غبار غم و فتن

بی هیچ اشارتی ز جناب یمین تو

سر بر نیاورید سهیل از سوی یمن

در راه مدحت تو درازست پای شعر

گیرم ره دعای تو کوته کنم سخن

بادا بقای عمر تو چندانکه دست وهم

کوته شود ز غایت آن عمر یافتن

قدرت بلند باد و ز لطفت در این جهان

قدرم بلند کن که ندانند قدر من