عمعق بخاری » دیوان اشعار » مقطعات و اشعار پراکنده » شمارهٔ ۳

آن نه زلفست آنکه او برعارض رخشان نهار

صورت ظلمست کو بر عدل نوشیروان نهاد

توبه و سوگند ما را تاب از هم باز کرد

زلف را تا تاب داد و بر رخ رخشان نهاد

بوسه گر بر سنگ بدهد سنگ گردد چون شکر

یا رب، این چندین حلاوت بر لبی نتوان نهاد!