عمعق بخاری » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴ - در مدح ابوالمظفر ابراهیم

مست و شادان در آمد از در تیم

کرده بیجاده جای در یتیم

زیر خط زبر جدش میمی

زیر زلف معنبرش صد جیم

زیر آن جیم طوبی و فردوس

زیر این میم کوثر و تسنیم

پشتم از جیم او چو جیم دو تا

بر من از میم او جهان چون میم

از نسیم گل و کلاله او

گل سوری همی ربود نسیم

چشمکانش چنانکه یوسف گفت:

ان ربی بکیدهن علیم

زلفکانش بجنگ من چون شست

او چو صیاد و من چو ماهی شیم

گه ببوسه دم مسیح نمود

گه بعارض نمود دست کلیم

از پی سی و دو ستاره او

رخم از خون چو جدول تقویم

گفت: مژده ترا، که عدل ملک

کرد عالم بخلق خویش و سیم

. . .

در بهشت و تو در میان جحیم

بی گنه مانده هشت سال بهند

چون گنه گار در عذاب الیم

چشمه مرغزار آهو شد

چشم بر روی شیر نر از بیم

زان براهیم باغ گشت آتش

زین براهیم خلد گشت جحیم

عالم از داد خسرو عادل

مانده در صد هزار ناز و نعیم

عیب وجرم تو آن که پر هنری

اینت عیب بزرگ و جرم عظیم!

دل چو کانون سینه چون آتش

کار نا مستقیم و حال سقیم

چه کنی حال خویش را پنهان؟

چه زنی طبل خیره زیر گلیم؟

نه همانا که هر که دید ترا

از هنر کرد بر همه تقدیم؟

حال خود شاه را بگوی و مترس

و توکل علی العزیز رحیم

ملک تاج بخش ملک ستان

قطب دین بوالمظفر ابراهیم

فتح با رایتش همیشه قرین

جود با راحتش همیشه ندیم

نعل پای کمیت ادهم او

چرخ را طوق و ماه را دیهیم

زخم او کوه را دو پاره کند

عدل او موی را کند بدو نیم

خشم او کل من علیها فان

عفو او یحیی العظام وهی رمیم

گر فلک سر بتابد از امرش

باز پس تر شود ز دیو رجیم

ملکا، خسروا، خداوندا

چشم عالم ندید چون تو کریم

گر بیاد تو می گرفتندی

نآمدی هرگز آیت تحریم

ملک هرگز ندید چون تو ملک

چون بزادی تو ملک گشت عقیم

شیر در تب همیشه از بیمت

زرد کرده چو دشمنانت دیم

سعد و نحس جهان همه یکسر

در سر تیغ تو نهاد حکیم

فکر من مدح تو نیارد گفت

مگرش فضل تو کند تعلیم

داد بنده عطا تو نیز بده

تا رهد این دل از عذاب الیم

تا بود کعبه و منا و صفا

تا بود معشر و مقام و حطیم

مر ترا باد در جلال مقام

دولتت باد سال و ماه مقیم

دشمنت باد همچو بنده اسیر

مانده در دست روزگار لئیم