سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۶

صبحگاهان حله ی سیمین به تن بست آسمان

گوی زرینی به چاک پیرهن بست آسمان

از تباشیر سحر بهر حنوط صبحگاه

لاله ی حمرا به دور نسترن بست آسمان

اشک شد وزفرقت خورشید از چشمش چکید

هر چه بر تن رشته ی درّ عدن بست آسمان

یوسفش از چاه مغرب چون بر آمد از سرشک

دیدگان چون ساکن بیت الحزن بست آسمان

بر سپهر این مهر نبود ز آرزوی بزم شاه

شمع زرینی است بر سیمین لگن بست آسمان

در چنین روز دل افروزی که از عیش و نشاط

راه آمد شد بر اندوه و محن بست آسمان

اشهب شه را به عزم کشور مازندران

زر نشان برگستوان زاختر به تن بست آسمان

بلبل و ساری گل خوشبوی ساری دید و گفت

عنبرسا را به سوری و سمن بست آسمان

با وجود جلوه ی شمشاد او راه خرام

بر صنوبر قامتان سیمتن بست آسمان

همچو زلف خوبرویانش زهر سو طره یست

کش دل عشاق را در هر شکن بست آسمان

لوحش الله باغ اشرف کز مطراشبنمش

بر ریاحین معدن در عدن بست آسمان

جندا فرخنده کاخ آن کز آن عالی اساس

آسمانی بر فراز خویشتن بست آسمان

بر درختان زمرد گونش نارنج و ترنج

از سهیل شام و شعرای یمن بست آسمان

از هجوم بلبل و ساری در آن فرخنده باغ

عرصه ی پرواز بر زاغ و زغن بست آسمان

رشک گردون شد فضایش تا سپهری پر حلیش

بر زمین از خرگه شاه ز من بست آسمان

رشک گردون شد فضایش تا سپهری پر حلیش

بر زمین از خرگه شاه زمن بست آسمان

آن شهنشاهی که بر اندام گردانش به رزم

آهنین جوشن ز حزم خویشتن بست آسمان

برسنان او به هنگام شکارگاه و چرخ

سیمگون غژغا و از عقد پرن بست آسمان

بر ثنای او زبان بگشاد اطفال ثلاث

پیش از آن روزی که لبشان از لبن بست آسمان