سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱

عیان شد چو خورشید زین سبز طارم

منور شد از طلعتش چشم عالم

سپهر از رخ مهر شد موسوی ید

هوا از دم صبح شد عیسوی دم

زمین شد به دیبای رومی ملبس

فلک شد به دستار زرین معمم

کف موسی از بزم عیسی عیان شد

ویا روی عیسی زدامان مریم

کنار افق از شفق آنچنان شد

که پهلوی سهراب از زخم رستم

زگیتی هزیمت گزید اهرمن چون

ز دست سلیمان عیان گشت خاتم

ویا رایت کاوه از سمت خاور

پی دفع ضحاک بنمود پرچم

شد از تخت هر مزعیان تاج خسرو

به بزم فریدون روان ساغر جم

من از دور این ساقی زهر پیما

به ساغر می عشرتم تلخ چون سم

نه جز رنج و محنت رفیق و مصاحب

نه جز آه و افغان هم آغوش و همدم

برون رفتم از کلبه ی خود که شاید

زمانی بیا سایدم خاطر از غم

دلم بود جویای فرخنده جائی

کزان شاید این حزن افزون شود کم

فتادم گذر ناگه از بخت میمون

به باغ خدیو زمان خان اعظم

به باغی که شد دولت آباد نامش

چو از دولت او شد آباد و خرم

به باغی که گوئی بود هر نهالش

نشاطی مصور حیاتی مجسم

فضایش زر نگین شقایق ملون

زمینش به سیمین جداول معلم

نهالش به ازهار از هر مطرز

فضایش به اوراق اخضر مخیم

به زینت چو گردون به رفعت چو کیوان

به صافی چو کوثر به پاکی چو زمزم

بر این مکدر نجوم منور

بر آن محقر سپهر معظم

درازها راین نکهت عمر مضمر

در آثار آن لذت روح مدغم

چو خوی بر گل عارض لاله رویان

هوایش بر عارض لاله شبنم

همانا پی زخم تیر حوادث

در آب و گل اوست تأثیر مرهم

گر آن باغ فردوس مانند دیدی

شدی نام فردوس از یاد آدم

زلالش که باشد مصفا و روشن

هوایش که آمد فرح ز او خرم

یکی غیرت دست موسای عمران

یکی رشک انفاس عیسای مریم

زداید الم را هوایش پیاپی

فزاید طرب را فضایش دمادم

ز دل غم چو لطف امیر مظفر

به تن جان چو خلق خدیو مکرم

سپهر جلالت محمد تقی خان

که آمد جلالش فلک را مسلم

فلک در گهی عدل پرور که دایم

برد رشک از درگهش چرخ اعظم

قدر قدرتی آسمان قدر کآمد

قدر تابع حکم او آسمان هم

همش قدر عالی سپهریست اعلا

همش امر جاری قضائیست مبرم

هم از ذهن صافی زهر عارف اعرف

هم از علم وافی زهر عالم اعلم

به پیش ضمیرش نباشد به گیتی

یکی رمز مخفی یکی راز مبهم

قدر را نه رمزی که او نیست واقف

قضا را نه رازی که او نیست محرم

ز بحر دل و دل بحر نالان

زابر کفش دیده ی ابر پرنم

پی دفع اعداش زهر اجل را

قضا کرده با آب شمشیر اوضم

ایا سر فراز فلک جاه کآمد

به تعظیم جاه تو پشت فلک خم

ظهورت مؤخر و لیکن به رتبت

وجودت در ایجاد اشیا مقدم

کتاب عدالت به خط تو معرب

حروف جلالت زکلک تو معجم

فلک با جنابت یکی سقف اسفل

قمر با ضمیرت یکی جرم مظلم

منور نبود این چنین دیده ی خور

مکحل نبودت گر از خاک مقدم

بجز سعی و کوشش فلک را چه یارا

به امری که رأی تو گردد مصمم

بر مهر رأیت که مهریست تابان

بر بحر طبعت که بحریست معظم

بود عاری از نور مهر از ضیأمه

بود خالی از لعل کان از گهریم

ز پاست که محفوظ از آن مانده گیتی

زعدلت که معمور از آن گشته عالم

کند خوابگه صعوه در چنگ شاهین

کند جایگه بره در کام ضیغم

ز اندیشه ی شحنه ی احتسابت

شود عیش زهره مبدل به ماتم

(سحابا) چسان دم توان زد زمدحی

کش از ذکر یک شمه شد عقل ملزم

کنون بر دعا کوش کز ذکر مدحش

بیان گشته عاجز زبان گشته ابکم

همی تا نیابند هرگز به گیتی

ز نحل و زا رقم بجز شهد و جز سم

به جام محب و به جام عدویت

بود شهد نحل و بود زهر ارقم