سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷ - معما در وصف شمشیر و مدح

چیست آن لعبت که قدش خم بود پیکر نزار

وسمه اش گاهی برابر و غازه اش گه بر عذار

قامتش رنجور و خم چون عاشق وامق صفت

عارضش زیبا و خوش چون شاهدی عذرا عذار

گاه رویش لاله گون چون شاهدان سیمبر

گاه چشمش خونفشان چون عاشقان دلفگار

گاه گیرد پیکرش زینب به زنگاری پرند

گاه یابد فرقش آرایش به شنگر فی خمار

گاه چون یونس به بطن حوت باشد ناپدید

گاه چون یوسف زقعر چاه گردد آشکار

گه عیان در حمله باشد چون به هامون شرزه شیر

گه نهان چون مهره باشد در دهان گَرزه مار

گه بود الماس پیکر گه بود یاقوت رنگ

گاه باشد گوهر آگین گاه باشد لعل بار

چون نماید جلوه باشد جلوه گاهش از یمین

چون بیارامد بود آرامگاهش در یسار

بی نظام او ممالک را نمی باشد نظام

بی وجود او سلاطین را نباشد اقتدار

هم نظام از پاس حفظ او پذیرد مملکت

هم قرار از بیم قهر او گزیند روزگار

هم بود گاهی به دست کینه جویانش مکان

هم فتد گاهی به فرق تیره روزانش گذار

هم کمال ابرویش از قامت مجنون نشان

هم هلال قامتش زابروی لیلی یادگار

هم غبار مقدمش بر چشم انجم توتیا

هم نعال مرکبش در گوش گردون گوشوار

خاصه چون گیرد به چنگ مفخری گیتی مقام

خاصه چون یابد به دست سرور عالم قرار

فخر اقران، سرور دوران، امیر کامران

خان افخم، صاحب اعظم، خدیو کامکار

عقل اول را دوم با نام مولای دهم

آنکه نامد ثانیش در شش جهت از هفت و چار

از تف جانسوز قهرش برق نیسان منفعل

از دم جان بخش لطفش آب حیوان شرمسار

پیش ذیل عفو او هر آشکارائی نهان

نزد فکر صائب او هر نهانی آشکار

گاه بخشش چون بود هنگام ریزش چون شود

قلزم طبعش گهر ز ابر کف گوهر نثار

زیبدار آید زجود حاتم طائیش ننگ

شاید ارباشد زبذل معن شیبانیش عار

در زمان عدل و عهد جود او نشگفت اگر

هر زمان شش چیز از شش چیز خواهد آشکار

بازار عصفور و شیراز گور سگ جان از غنم

سیم از کان و زر از گنجینه و دراز بحار

هم نخواهم بحر طبعش را چو بحر موج خیز

هم نگویم ابر دستش را چو ابر قطره بار

کآن گهر زاییش از طبع وی آمد مستفاد

وین در افشانیش از دست وی آمد مستعار

گرچه باشد نفحه ی باد بهاری جانفزا

گرچه آمد شعله ی برق یمانی پر شرار

لیک با قهرش بود جانسوز چون برق یمان

لیک با لطفش بود جان بخش چون باد بهار

سرورا امید گاها روزگاری شد که نیست

کس چو اهل فضل و ارباب هنر بی اعتبار

هر که اصحاب هنر از صحبتش دارند ننگ

هر که ز ارباب کمال از دیدنش دارند عار

هر که عمری بوده در زندان نادانی اسیر

هر که چندی یافت در دیوان دانائی قرار

روزگار سفله پرور سود بر چرخش کلاه

آسمان نامساعد داد بر بادش غبار

چرخ، هر کس بود از جام جهالت درد نوش

دهر، هر کس گشت در بزم فضیلت جرعه خوار

کرد درجامش بجای زهر حسرت شهد عیش

ریخت در کامش بجای شهد عزت زهر مار

حاصل اهل ذکا از آسمان کج نهاد

سود اصحاب فطن از اختر ناسازگار

جورهای بی خیانت کینه های بی سبب

رنج های بی نهایت دردهای بی شمار

گر نباشد قدردانی چون تو در بزم هنر

نام ارباب هنر بر خاطری نارد گذار

از دو بیت از بلبل طبعی شود دستانسرا

اردو شعر از طوطی کلکی شود معنی نگار

یا که پابند هوس خوانندش ابنای زمان

یا که مطعون طمع سازندش اهل روزگار

گر نهالی این زمان کس پرورد از باغ نظم

عاقبت نارد بجز خار ندامت برگ و بار

زین جهت کلکم که باغ شعر را آمد تذرو

زین سبب طبعم که شاخ نظم را آمد هزار

خسته بود آنرا بر اوج ناله شبها از ملال

بسته بود این را به باغ نغمه منقار از نقار

چون ترا دیدم به چرخ دانش آن رخشنده نجم

چون ترا دیدم به ایوان کمال آن شهریار

کز فروغ تو است کیهان سخن را روشنی

کز وجود تست اقلیم هنر را افتخار

اختر شعرم که آمد غیرت شعرای شام

گوهر نظمم که باشد رشک در شاهوار

گرچه بودت در بر از ناقابلی زآنسان که هست

ذره در نزد شموس و قطره در جنب بحار

لیک چون دل داشت زالطاف تو بس شرمندگی

با همه شرمندگی بر مقدمت کردم نثار

عاجز آمد چو زبان خامه از مدحش (سحاب)

این سخن آن به که یابد بردعایش اختصار

دوستان راز لطفت تا شراب آرد نشاط

دشمنان را تن زقهرت تا خمار آرد دوار

آنچنان خرم که روی می گساران از شراب

آنچنان لرزان که دست باده خواران از خمار