یک ره به چشمم آن پری ناید به صد افسونگری
با آنکه گاهی ار فسون آید به چشم کس پری
در طره مشکین به رخ بر رخ ز زلف عنبری
بر ماه داری مشک تر در مشک مه میپروری
لعل تو ای آرام جان هم جانفزا هم جانستان
در پیش آن افسانه دان افسون و سحر سامری
بینم نکورویان بسی دل جز تو ندْهم بر کسی
داند کجا هر مفلسی قد گهر چون گوهری
رویت گل باغ امل از وی بکارد دل خلل
زلفت به عارض باز حل دارد قران با مشتری
با عاشقان خوی بدت کم باد جور بیحدت
اکنون که دادست ایزدت در ملک خوبی سروری
دارد (سحاب) آن تندخو خوی بد و روی نکو
آه ار بریم از خوی او در پیش داور داوری