سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۶

هر ساعت الفتی است تو را با جماعتی

آخر از آن جماعتم انگار ساعتی

دادم بهای بوسه ی او نقد جان و نیست

ما را جز این به چیز دگر استطاعتی

بهر ثمن به غیر کلافی چه آورد

بیچاره پیره زن که ندارد بضاعتی

از من خوشم که هیچ نپرسند روز حشر

دیوانه را چه معصیتی و چه طاعتی

زاهد چو ما به قول تو گوش نمی کنیم

از ما تو هم مکن به قیامت شفاعتی

ما را ز فقر نیز نباشد مذلتی

گر خواجه را بود ز امانت مناعتی

بهر دو نان چه منت دونان کشی (سحاب)

چون میتوان به قرص جوینی قناعتی