سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۱

آن کز دل خود ندیده باشی

رحم است اگر شنیده باشی

ترسم که زخود گذشته باشم

وقتی به سرم رسیده باشی

یا رب چه بود در او به جز مهر

حسنی که نیافریده باشی؟

بی طاقتی دل ای دل دوست

هنگام وصال دیده باشی

در وصل ز بیم هجر گاهی

در سینه اگر طپیده باشی

از ساغر هجر زهر حرمان

آن روز به خون کشیده باشی

از رشته ی صبر و ناخن شوق

گه دوخته گه دریده باشی

خوش آن که شبی به محفل من

پیمانه ی می کشیده باشی

پیمان (سحاب) و عهد اغیار

این بسته و آن بریده باشی