سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۱

ز خاک کویش ای دل گاه‌گاهی دیده روشن کن

وگر ز آن هم نه‌ای خرسند یاد از حسرت من کن

پی آسایش ای مرغ چمن در دام مسکن کن

شوی هر گه که دل تنگ از اسیر یاد گلشن کن

به آن حالم که در دل داشت شوق دیدنش عمری

کنون ای همدم از بالین من برخیز و شیون کن

به کیش دوستی منع رقیبان غایتی دارد

که می‌گوید تمام خلق را با خویش دشمن کن

به رغم من به بزم غیر شب‌ها تا سحر ماندی

به ز غم غیر هم گاهی نگاهی جانب من کن

گر از سنگ جفا ای طایر دل ایمنی خواهی

به هر بامی که بینی عزتی داری نشیمن کن

به باغ دوستی هر گل کز آب دیده پروردی

(سحاب) از دیده مانند منش اکنون به دامن کن