به زیر تیغ از بس جان خود قابل نمیبینم
ز شرم جان ناقابل سوی قاتل نمیبینم
کسی را کزوی آسان است کام دل نمیبینم
ولی چون کار این دل کار کس مشکل نمیبینم
تو را با اینکه میبینم به خون خلق مستعجل
به خون خویشتن خویش مستعجل نمیبینم
به چشم عقل جز دیوانگان وادی عشقت
چو بینم هیچ کس را در جهان عاقل نمیبینم
نیفشاند به جز تخم وفا در کشت زار دل
ولی زین کشت جز بیحاصلی حاصل نمیبینم
دل از یاری او هرکس که بینم کنده و کس را
به غیر از خود درین اندیشهٔ باطل نمیبینم
دلیل بیوفاییهای یار بیوفا این بس
که او را هیچ با اهل وفا مایل نمیبینم
تو را یا رب سرشته دست قدرت از چه آب و گل
که جز بیمهریت نقصی در آب و گل نمیبینم
دل غمگین (سحاب) و جز می صافی دگر چیزی
کزین آیینه زنگ غم کند زایل نمیبینم