سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱

این نه خط است که آرایش حسن تو فزود

سایه ی زلف سیاه تو رخت کرد کبود

این نه خط است که آرایش او خواست چو دود

دود آه من از آیینهٔ او عکس نمود

خط او سر زد و شادم که به عشاق او را

التفاتیست که هر روز فزون خواهد بود

صیقل حسن کز آئینه ی جان زنگ زداست

زنگ از آئینه ی خود چون نتوانست زدود؟

آن لب لعل که از کار جهان عقده گشاست

عقده از کار فروبسته ی خود چون نگشود؟

وقت آن است که آن طره ی طرار دهد

باز پس نقد دلی را که از عشاق ربود

تخم مهری که در آن باغ فشاندیم (سحاب)

حاصلش راز خجالت نتوانیم درود