سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۲

مرا مشکل گشا تا دل نباشد

ز دل کارم چنین مشکل نباشد

ز شرم قاتلم هر کشته ی را

به محشر شکوه از قاتل نباشد

بگوئید آنکه غافل شد زحالم

ز آه غافلم غافل نباشد

سزد با سرو من پای تذروی

به گل از سر و پا در گل نباشد

ز خط حسنش نشد زایل بگو دل

در این اندیشه ی باطل نباشد

(سحاب) آن را که تخم مهری افشاند

بجز بیحاصلی حاصل نباشد