سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸

بی بند کجا پای دل من بگذارد

زلفی که تو را بند به گردن بگذارد

خواهم که روم یک دو سه گام از پی قاتل

گر حسرت در خاک تپیدن بگذارد

شاید عوض مرهم اگر خنجر جورت

صد منتم از زخم تو بر تن بگذارد

خور بهر تماشای وثاق تو عجب نیست

چون شیشه اگر چشم به روزن بگذارد

آه دل فرهاد زرشک شکر آخر

داغی به دل شاهد ار من بگذارد

حیف است برد غیر به خاک آرزویش را

گامی به سرش گردم مردن بگذارد

از سوز دلم نیست (سحاب) آگه و ترسم

دستی ز ترحم به دل من بگذارد