آن چه شمعی است فروزنده رخ یار من است
آن چه روشن نه از آن شمع شب تار من است
آن چه ناز تو فزون میکند و رحم تو کم
اثر صبر کم و نالهٔ بسیار من است
آن چه از کار کسان عقده گشاید لب توست
آن چه آسان نشود هرگز از آن کار من است
غمگسارم تویی و بی تو چنانم که کنون
دشمن من به غم عشق تو غم خوار من است
سیر شد چرخ جفا پیشه ز آزردن من
وان جفا پیشه همان در پی آزار من است
واقف از حال درون چون نشود دلبر من
جای او در دل و دل واقف اسرار من است
کیست گفتم که به بازار محبت خجل است
کآورد جان به بها گفت خریدار من است
روی بیداری و خواب آن چه ندیده است (سحاب)
دیدهٔ بخت من و دیدهٔ بیدار من است