سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳

ز خشم و جنگ تو جان بس ملول و دلتنگ است

از آن به بخت بدم دل همیشه در جنگ است

ز زنده دل بفریبد به مرده جان بخشد

لب ترا گهی ااعجازو گاه نیرنگ است

مرا چه فرق که گشتم هلاک در ره عشق؟

به مقصد ار دو سه گام از هزار فرسنگ است

ز عیش کنج قناعت چه آگهی دارند؟

شهان که مسکنشان بر فراز اورنگ است

صفا به جز می صافی غم زدا ندهد

مرا که آئینه ی دل ز غصه در زنگ است

بیا و لب به لب جام نه که مطرب را

دهان نی به دهان، زلف چنگ در چنگ است

چو سنگ خاره در آن دل چرا اثر نکند؟

فغان و ناله ی من گر دل تو از سنگ است

ز نقش عارض زیبا نگار من حیران

نگار خانه ی ما نی و نقش ارژنگ است

صفای لعل اثر باده رنگ گل دارد

دو لعل یار که مانند باده گلرنگ است

تو نو گل چمن و بیوفا و لیک (سحاب)

به گلستان وفا بلبل خوش آهنگ است