سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

کرده روی خود به خون دل خضاب

از لب چون لعل نایت لعل ناب

روی تو در خواب بیند چشم من

چشم من گر بی تو بیند روی خواب

خود وفا از مردم عالم مخواه

سردی از آتش مجو آب از سراب

غنچه ی او پرده دار اختران

سنبل او سایبان آفتاب

گر بنوشد جرعه ای زاهد کند

صد ردا مرهون یک جام شراب

غیر شاه عشق کز اقلیم دل

کس نخواهد باج از ملک خراب

گوئیا از قند می ریزد نمک

از لب شیرین به هنگام جواب

عشق یار و پند ناصح بر دلم

همچو نقشی این به خارا آن بر آب

از (سحاب) ای ماه گفتم: رخ مپوش

گفت: پوشد روی خود مه از سحاب