عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۱

از سر زلف دلکشت بوی به ما نمی‌رسد

بوی کجا به ما رسد چون به صبا نمی‌رسد

روز به شب نمی‌رسد تا ز خیال زلف تو

بر دل من ز چارسو خیل بلا نمی‌رسد

بوک دعای من شبی در سر زلف تو رسد

چون من دلشکسته را بیش دعا نمی‌رسد

می‌رسد از دو جزع تو تیر بلا به جان من

گرچه صواب نیست آن هیچ خطا نمی‌رسد

در عجبم که دست تو چون به همه جهان رسد

چیست سبب که یک نفس سوی وفا نمی‌رسد

خاک توییم لاجرم در ره عشق تو ز ما

گرد برآمد و ز تو بوی به ما نمی‌رسد

رحم کن ای مرا چو جان بر دل آنکه در رهت

می‌نرهد ز درد تو وز تو دوا نمی‌رسد

گرچه فرید فرد شد در طلب وصال تو

وصل تو کی بدو رسد چون به سزا نمی‌رسد