سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳

تا سازم آشنایت نا آشنا نگارا

بیگانه کردم از خویش یاران آشنا را

با آنکه جز صبا نیست پیکی ز من به کویش

خواهم که ره نباشد در کوی او صبا را

چون من کسی گذارد سر بر خط غلامیش

بیرون چرا نهد کس از حد خویش پا را؟

از نو چه خواهد آرد کس را به دام عشقش

با عاشقان دیرین کمتر کند جفا را

با جور آن جفاجو چندان نکرده‌ام خو

کآرم به خاطر از او اندیشهٔ وفا را

دردم بلای هجران درمان وصال جانان

دردا که نیست درمان این درد بی دوا را

گفتم که: گویم امشب تنها به او غم دل

بی مدعی نیاید چون یافت مدعا را

از رخ به خلق بنمود آثار صنع معبود

وز خویش کرد خوشنود هم خلق و هم خدا را

اکنون (سحاب) کآنجا ره یافتند اغیار

شادم از این که ره نیست در کوی دوست ما را