فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۹

دل ز غم یک پرده خون شد پرده‌پوشی تا به کی؟

جان ز تن با ناله بیرون شد خموشی تا به کی؟

چون خم از خونابه‌های دل دهان کف کرده است

با همه افسردگی این گرم‌جوشی تا به کی؟

درد بی‌درمان ز کوشش کی مداوا می‌کند

ای طبیب چاره‌جو بیهوده‌کوشی تا به کی؟

پیرو اشراف دادِ نوع‌خواهی می‌زند

با سرشت دیو دعوی سروشی تا به کی؟

مفتخور را با زر ملت فروشی می‌خرید

ای گروه مفتخر ملت‌فروشی تا به کی؟

رنگ بی‌رنگی طلب کن ساده‌جویی تا به کی؟

مست صهبای صفا شو باده‌نوشی تا به کی؟