زالِ گردون را نباشد گر سرِ رویینتنی
جوشنِ رستم چرا پوشد ز ابرِ بهمنی؟
گر ندارد همچو پیران دشت در آهنگِ رزم
پس چرا از یخ به سر بِنْهاده خودِ آهنی
نیست پشت بام اگر کوه گنابد از چه روی
برف آنجا از شبیخون میکند نستیهنی
ما نه هومانیم اگر با پافشاری چون کند
سوز سرما بر سر ما دستبرد بیژنی
سینه سوز این سان چرا گر نیست باد بامداد
یادگار دشنهٔ کشواد و تیغ قارنی
آفتاب چله پنهان شد چرا در زیر ابر
آشکارا همچو جم در پنجهٔ اهریمنی
کبک دانی از چه آید پیش باز و بابزن
تا در آتشدان شود سرگرم بال و پر زنی
بس در این سرمای سخت و روز برف و ابر تار
گرم شد هنگامهٔ انگشت و چوب و روشنی
گوهری را سر به سنگ از پیشهٔ انگشت گر
سیم و زر را خون به دل از تیشه هیزم کنی