فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۰ - در زندان قصر

ریز بر خاک فنا ای خضر آب زندگی

من ندارم چون تو این اندازه تاب زندگی

دفتر عمر مرا ای مرگ سرتاپا بشوی

پاک کن با دست خود ما را حساب زندگی

خواب من خواب پریشان خورد من خون جگر

خسته گشتم ای خدا از خورد و خواب زندگی

بهر من این زندگانی غیر جان کندن نبود

مرگ را هر روز دیدم در نقاب زندگی

مرگ را بر زندگی رجحان دهم زآنرو که نیست

غیر چندین قطره خون مالک رقاب زندگی

دفتر ایام را یک عمر خواندم فصل فصل

حرف بی‌علت ندیدم در کتاب زندگی

لاله می‌روید ز خاک فرخی با داغ سرخ

خورده از بس خون دل در انقلاب زندگی