فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸

خوبرویان که جگر گوشه نازند همه

پی آزار دل اهل نیازند همه

سوخت پروانه گر از شمع به ما روشن کرد

که رخ افروختگان دوست گدازند همه

بر سر زهد فروشان جهان پای بکوب

که بر ابناء بشر دست درازند همه

نتوان گفت به هر شیشه گری اسکندر

گرچه از حیث عمل آینه سازند همه

خواجگانی که خدا را نشناسند ز عجب

عجبی نیست اگر بنده آزند همه

بسکه در جنس بشر گشته حقیقت نایاب

مردم از پیر و جوان اهل مجازند همه

فرخی آه از آن قوم که در کشور خویش

دوست با دشمن و بیگانه‌نوازند همه