فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۳

گر خدا خواهد بجوشد بحر بی‌پایان خون

می‌شوند این ناخدایان غرق در طوفان خون

با سرافرازی نهم پا در طریق انقلاب

انقلابی چون شوم، دست من و دامان خون

خیل دیوان را به دیوانخانه دعوت می‌کنم

می‌گذارم نام دیوانخانه را دیوان خون

کارگر را بهر دفع کارفرمایان چو تیپ

با سر شمشیر خونین می‌دهم فرمان خون

کلبهٔ بی‌سقف دهقان را چو آرم در نظر

کاخ‌های سر به کیوان را کنم ایوان خون

ای خوش آن روزی که در خون غوطه‌ور گردم چو صید

همچو قربانی به قربانگه شوم قربان خون

فرخی را شیرگیر انقلابی خوانده‌اند

زآن که خورد از شیر خواری شیر از پستان خون