فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸

ما خیل گدایان که زر و سیم نداریم

چون سیم نداریم ز کس بیم نداریم

شاهنشه اقلیم بقائیم بباطن

در ظاهر اگر افسر و دیهیم نداریم

دنیا همه مال همه گر هست چرا پس

ما قسمتی از آنهمه تقسیم نداریم

هر مشکلی آسان شود از پرتو تصمیم

اشکال در این است که تصمیم نداریم

در راه تو دل خون شد و جانم بلب آمد

چیز دگری لایق تقدیم نداریم

پابند جنون دستخوش پند نگردد

ما حاجت پند و سر تعلیم نداریم

تسلیم تو گشتیم سراپا که نگویند

در پیش محبان سر تسلیم نداریم